من یک داستان بامزهای دارم در این قضیّه؛ نمیدانم، شاید یک وقتهایی به بعضی از دوستان گفتهام. ما بچّهآخوند بودیم دیگر، از بچّگی عمامه سرمان بود. من یادم هست کلاس دوّم دبستان که میرفتم، عمامه سرم میگذاشتم. مادرم عمامه میپیچید؛ مادرم دختر آخوند بود و برادرهایش آخوند بودند و عمامه پیچیدن هم بلد بود و سر من و اخوی عمامه میپیچید و میرفتیم مدرسه؛ [یعنی] قبا و عمامه، بدون عبا؛ البتّه زمستان عمامه میگذاشتیم، تابستان که میشد عمامه دیگر نمیگذاشتیم، سر برهنه بود. خب در محیط خانوادهی آخوندی [اینطور بود]. خود من در کوچه از مدرسه که برمیگشتم، مورد همین تهاجمهای مسخرهآمیز بچّهها قرار میگرفتم. مشهد به آخوند میگویند آشیخ، حالا سیّد هم که هست، میگویند آشیخ. بچّهها بازی میکردند، ما که رد میشدیم، گاهی مسخره [میکردند] و میگفتند آشیخ، آشیخ. از بچّگی بنده این را میدیدم، یعنی وضع زندگی خود ما این بود. آن وقت من با همین وضعیّتِ قبابهتن، سر کوچهمان والیبال بازی میکردیم با بچّهها. همسایگی ما، نزدیکی منزل ما، نزدیکی کوچهی ما یک منبریای در مشهد بود، [به نام] آقای فائقی خدا بیامرزد؛ شیخ خیلی خوبی بود عمامهی بزرگی سرش میگذاشت، هیکل کوچکی داشت، روی الاغ کوچکی هم مینشست و میآمد. آن وقتها منبریها با اسب و الاغ و قاطر و از این چیزها اینجا و آنجا میرفتند، برای اینکه تند برسند؛ دوچرخه و موتور و ماشین که آن وقتها به این فراوانی نبود. مسیر آقای فائقی از جلوی منزل ما بود؛ یعنی کوچهی باریکی بود که دو سرش باز بود و به دو کوچهی بزرگتر منتهی میشد. برای اینکه راهش نزدیک باشد، از آن سر میآمد، از این سر میرفت بیرون. از جلوی کوچهی ما، همانجایی که ما بازی میکردیم، آقای فائقی پیدایش شد. این بچّههایی که ما داشتیم همه با هم بازی میکردیم، شروع کردند مسخره کردن: آشیخ، آشیخ! بنده هم که عمامه سرم بود و با همان عمامه داشتم بازی میکردم، صدا کردم آشیخ آشیخ! آقای فائقی ایستاد؛ خرش هم یک خر کوچک و خیلی زبل و زرنگی بود. بچّهها همه دررفتند از ترس، بنده ایستادم؛ حالا معلوم هم نیست که از ترس نبود! به هر حال ایستادم. یک خرده نگاه کرد دور و بَر را و چشمش افتاد به من؛ بنده را هم میشناخت که من پسر فلانیام. آمد نزدیک گفت: آقاجان، شما چرا! من خجالت کشیدم. دیدم خودم عمامه سرم است و همین حرف را به خود من هم میزنند. جَوْ [اینجور بود]. این، کار کمی نبود.